رفته بودم دبیرستان دنبال خواهرم از ماشین که پیاده شدم سرمو که بلند کردم چشمم خورد به یه دختره برام عجیب بود یه تار مو هم بیرون نریخته بود بدون آرایش زیبا و اینکه نگاهش فقط به پیاده رو بود و همونطور با دوستش حرف میزد از کنارم که رد شد صداشو شنیدم که گفت :مهتاب تو رو خدا ببین پسرا با موتور ویراژ میدن که چی مثلا اینا به جز هوس هاشون کار و زندگی ندارن
و از کنارم که رد شدن دیگه صداشونو نشنیدم واقعا پسرای دختر باز کاری به جز هوس هاشون ندارن
درباره این سایت